حکایات
-
نه آن عبا را میخواهم؛ نه آن آبرو را
روایتی از زندگی آیتالله فاطمی نیا نقل شده است که در ادامه میخوانید: یک بار دیگر به در نیمهباز خانه…
بیشتر بخوانید » -
بوسیدن پای پدر سبب سعادت گردید
حضرت ایه العظمی مرعشی نجفی فرمودند:زمانی که در نجف بودیم،روزی،هنگام ظهر،مادرم به من گفت:برو پدرت را صدا بزن؛تا برای صرف…
بیشتر بخوانید » -
هیزم تر به کسی فروختن
در گذشته که وسایل گرمایشی مدرن وجود نداشت مردم از هیزم و زغال برای گرم کردن خود در فصول سرد…
بیشتر بخوانید » -
گنهکاران جز فضل خدا پناهى ندارند
مسطور بود که یک روز حضرت موسى (ع ) در کوه طور در مناجات خود عرض کرد: یا اله…
بیشتر بخوانید » -
داستان ضرب المثل آستین نو ، بخور پلو
روزی ملا نصرالدین به یک مهمانی رفت و لباس کهنه ای به تن داشت . صاحبخانه با داد و فریاد…
بیشتر بخوانید » -
حکایت میرداماد
جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او…
بیشتر بخوانید » -
داستان درویش تهی دست و کریم خان زند
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای…
بیشتر بخوانید » -
خلاصه دانش ها از زبان یک چوپان
حکیمى در بیابان به چوپانی رسید و گفت: چرا به جای تحصیل علم، چوپانی میکنی؟ چوپان در جواب گفت: آنچه…
بیشتر بخوانید » -
آدمِ کسی نباش!
علامه جعفری میگفت روزی طلبهی فلسفهخوانی نزد من آمد تا برخی سوالات را بپرسد. دیدم جوان مستعدی است که…
بیشتر بخوانید » -
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری
روزی طلبه جوانی که در زمان شاه عباس در اصفهان درس می خواند نزد شیخ بهایی آمد و گفت: من…
بیشتر بخوانید » -
داستان مرد خیاط و زن عفیف
مردی بود خیاط در عفاف و صلاح و زنی داشت عفیفه و مستوره و با جمال و کمال ,…
بیشتر بخوانید » -
مراقب چشمانت باش
جوانی به عالمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا…
بیشتر بخوانید » -
خرخورده ای که به این روز افتاده ای !
می گویند که در قدیم رسم بر این بود که هر شغل و منصبی از پدر به پسر برسد ؛…
بیشتر بخوانید » -
داستان وزیر عاقل
پادشاهی را وزیری عاقل بود که از وزارت دست برداشت! پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست ؟ گفتند…
بیشتر بخوانید » -
قدرِ داشتههامون رو بدونیم
مردی از خانهاش راضی نبود، از دوستش که بنگاه املاک داشت خواست تا خانهاش را بفروشد. دوستش یک آگهی نوشت…
بیشتر بخوانید » -
تغاری بشکند ماستی بریزد
دختری عاشق جوانی بود و همواره در آتش عشق و دوری او می سوخت به این امید بود که شاید…
بیشتر بخوانید » -
نقاشی ناصرالدین شاه
روزی ناصرالدین قاجار وهمرامانش رفتند به باغ دوشان تپه، نهال گل سرخ قشنگی جلوی عمارت، نظر شاه را جلب کرد،…
بیشتر بخوانید » -
زیبایی انسان درچیست؟
روزی شاگردان نزد حکیم رفتند و پرسیدند: «استاد زیبایی انسان درچیست؟» حکیم ۲ کاسه کنار شاگردان گذاشت وگفت: «به این…
بیشتر بخوانید » -
گواهی دادن کبکها!
شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره . دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن…
بیشتر بخوانید » -
حکایت ناصرالدین شاه و مرد زغال فروش
ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور میکرد که چشمش به ذغالفروشی افتاد. مرد…
بیشتر بخوانید »