حکایات
-
داستان درویش تهی دست و کریم خان زند
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای…
بیشتر بخوانید » -
خلاصه دانش ها از زبان یک چوپان
حکیمى در بیابان به چوپانی رسید و گفت: چرا به جای تحصیل علم، چوپانی میکنی؟ چوپان در جواب گفت: آنچه…
بیشتر بخوانید » -
آدمِ کسی نباش!
علامه جعفری میگفت روزی طلبهی فلسفهخوانی نزد من آمد تا برخی سوالات را بپرسد. دیدم جوان مستعدی است که…
بیشتر بخوانید » -
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری
روزی طلبه جوانی که در زمان شاه عباس در اصفهان درس می خواند نزد شیخ بهایی آمد و گفت: من…
بیشتر بخوانید » -
داستان مرد خیاط و زن عفیف
مردی بود خیاط در عفاف و صلاح و زنی داشت عفیفه و مستوره و با جمال و کمال ,…
بیشتر بخوانید » -
مراقب چشمانت باش
جوانی به عالمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا…
بیشتر بخوانید » -
خرخورده ای که به این روز افتاده ای !
می گویند که در قدیم رسم بر این بود که هر شغل و منصبی از پدر به پسر برسد ؛…
بیشتر بخوانید » -
داستان وزیر عاقل
پادشاهی را وزیری عاقل بود که از وزارت دست برداشت! پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست ؟ گفتند…
بیشتر بخوانید » -
قدرِ داشتههامون رو بدونیم
مردی از خانهاش راضی نبود، از دوستش که بنگاه املاک داشت خواست تا خانهاش را بفروشد. دوستش یک آگهی نوشت…
بیشتر بخوانید » -
تغاری بشکند ماستی بریزد
دختری عاشق جوانی بود و همواره در آتش عشق و دوری او می سوخت به این امید بود که شاید…
بیشتر بخوانید » -
نقاشی ناصرالدین شاه
روزی ناصرالدین قاجار وهمرامانش رفتند به باغ دوشان تپه، نهال گل سرخ قشنگی جلوی عمارت، نظر شاه را جلب کرد،…
بیشتر بخوانید » -
زیبایی انسان درچیست؟
روزی شاگردان نزد حکیم رفتند و پرسیدند: «استاد زیبایی انسان درچیست؟» حکیم ۲ کاسه کنار شاگردان گذاشت وگفت: «به این…
بیشتر بخوانید » -
گواهی دادن کبکها!
شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره . دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن…
بیشتر بخوانید » -
حکایت ناصرالدین شاه و مرد زغال فروش
ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور میکرد که چشمش به ذغالفروشی افتاد. مرد…
بیشتر بخوانید » -
داستان درخت پرثمر
هارون بر خود قرار داد که هرکس حرف حکیمانه و شیرینی زد به او کیسه ی زری ببخشد، روزی دید…
بیشتر بخوانید » -
بنده صالح خدا شو!
حجتالاسلام راشد یزدی میگوید: یکی از مقدسین متمول، پیش حاج شیخ آمد و گفت: من میخواهم یک گنبدی در قبرستان…
بیشتر بخوانید » -
داستان امیر کبیر و قصاب جوان
قبل از صدارت امیرکبیر، اوضاع شهر تهران به شدّت در هم ریخته بود. اراذل و اوباش گذرها و محلّهها، از…
بیشتر بخوانید » -
سزای خیانت
بیهقی از عبدالحمید بن محمود نقل می کند که نزد ابن عباس بودیم که مردی آمد و گفت: به حج…
بیشتر بخوانید » -
خواهش میکنم در حق قاطرها پدری کنید
حکایتی از حاجحسنآقا ملک در خواندنیها نقل شده بود از این قرار که حاج حسنآقا درشکهای داشت که به…
بیشتر بخوانید » -
شفاعت مور
«خواجه ابوعلی، قدّس الله روحه، گفت: اگر موری را حرمت داری فردا آن مور در حقّ، زبان شفاعت بیرون کند.…
بیشتر بخوانید »