در رثای خالهای شایسته…
خالهای داشتیم باوقار و بامتانت. همه خصوصیات یک خاله خوب در او جمع بود. دوست داشتنی و با ابهت، قوت قلب و اعتماد به نفسش به همهمان آرامش میداد. راه رفتنش با وقار خاصی توأم بود. واقع بینی و رکگوییاش او را دوست داشتنیتر کرده بود. هر چه پسند و ناپسندش بود بیباکانه ابراز میداشت. خانه اول و آخرشان همان خانه توده بود و بعداً که بچههای خود و فامیلش در گستره اشکذر و محلههای جدیدساز پراکنده شده بودند و از خانهاش فاصله گرفته بودند برای رفت و آمد به خانههایشان لازم بود کسی او را ببرد و بیاورد و گاهی هم پیاده تا باغستان و تا دورتر هم میرفت. در مجالس و مراسمهای مختلف هم که میآمد معمولاً آخر شب وقتی میخواست برود میگفت: حالا کدامتان من را میبرید، طبع خوش و همت بلند وکم نظیری داشت، گرچه بضاعت چندانی نداشت اما همیشه چاییاش درجه یک با پرده نبات، میوههایش مجلسی و آبرومند بود.
در عروسیهامون از اولین کسانی بود که میآمد، دایره کوچکی داشت که با خود میآورد و شوری میانداخت.
در عزا و مصیبتهامون به وجودش بیشتر نیاز داشتیم؛ انگار او که بود بار مصیبتمان سبکتر میشد. در داغ و مصیبتهایی که در طول سالها برای خانواده ما پیش آمده بود همیشه اولین کسی بود که به دلداریمان میشتافت. وقتی خبر شهادت عباس آورده بودند گریهام انفجاری و غیر قابل کنترل بود؛ یادم نمیرود که چگونه دست بر سر و رویم میکشید و سعی میکرد آرامم کند. هنوز گرمی دستش را روی سر و گردنم و پاهایم که کرخ شده بود حس میکنم. سعی میکرد آب جوشیده نبات به خوردم بدهد هرچه دست و لیوانش را پس میزدم دست بردار نبود و هر طور بود در لا به لای گریههایم چند جرعه به خوردم داد میگفت: باید بخوری؛ آدم اگر بُخاد گریه هم بُکنه باید طاقت داشته باشه……
پرتویی از چهره مادرمان را درصورتش میدیدیم. او تنها باقیمانده نسل پیش ما و حلقه اتصال ما بود به گذشتهمان که پس از حدود هفتاد سال زندگی پرمحتوا و غنی از میان جمع پرتعداد فرزندان و نوه و نتیجههایش و فامیل و اقوام و همسایهها پر کشید و رحل اقامت به دنیای بعد افکند.
در این سالهای آخر حاجی حسن او را با خود به عمره و کربلا برده بود و از این بابت بسیار از حاجی حسن ممنون و سپاسگزار بود و برای سوریه هم گوش به زنگ بود که اجل مهلت نداد.
رفته بودیم جلسهی علمی _ فرهنگی خانهی حاجی جواد آخرهای جلسه بود که حسینشان به موبایلم زنگ زد گفت: مادرم حالش خراب شده بردیمش بیمارستان افشار گفت: قلبش مشکل جدی پیدا کرده و از قرار معلوم به مغزش هم رسیده؛ زنگ زدیم به حاجی جواد و چند تا از پزشکان آشنا که سفارشش کنند بعد هم خودمان رفتیم بیمارستان اجازه ندادند برویم داخل….. فردایش ساعت ملاقات رفتیم بخش C.C.U یک نفر، یک نفر و یکی، دو دقیقهای هرکس میرفت تو و برمیگشت حالت گریه داشت؛ فهمیدم خالهمان دارد میرود. وقت ملاقات داشت تمام میشد من هم رفتم دیدمش، با وقارتر از همیشه، دستگاههایی به او وصل بود ولی ظاهراً دستگاهها به کار خود امیدی نداشتند به نظر میآمد برای برگرداندن خالهی قوی و با ابهت ما احساس عجز میکنند؛ صبح فردایش حدود ساعت ۹ زنگ تلفن خانه ما خبر شوم تمام شدن خالهیمان را رسانید.
ساعتی بعد در خلدبرین یزد بودیم گریهها و شیونهای بچه خالهها مخصوصاً دخترهایش جانکاه بود اما بهجا؛ با مادری که داشتند حقشان بود شیونشان را به آسمان برسانند. بعد از مدتی گفتند اگر میخواهید ببینیدش بیایید میخواهند ببندند. گریهها و نالهها و غریوهایشان که مادرشان را برای آخرین بار از پشت پنجره روی کاشیهای غسالخانه میدیدند هر غریبهای را هم به گریه میانداخت. میخواستند پنجره را بشکنند و خود را روی جنازه مادرشان بیندازند من هم دیدمش. همچنان پرابهت بود و باوقار؛ تشییع جنازه به فردا موکول شده بود. بعد از ظهرش رفتیم خانهشان اطلاعیه تشییع جنازه و مراسم و مجالسش بنویسیم دم در دیگر خاله نبود که صدایش بزنم رفتم تو انگار خاله بود که داشت نخهای حاجی علیرضا را برایش درست میکرد و داشت جواب میداد و احوالپرسی میکردیم. چه کنیم در این دنیا که در پس هر بهارش خزانی نشسته است و در پی هر وصالش، فراقی برای همیشه. فردایش از صبح تا شب هوا طوفانی و گرد و خاکی بود. گرد و خاک و باد و طوفان عجیبی بود. همه جا پر از خاک شده بود. سر و صورت ها، چشم و گوشها، مو و ابروها و لباسهای همه خاکآلود بود. در نماز میتش که میخواندیم این جمله برایم خیلی عمیق و معنیدار شده بود «اللهم انا لا نعلم منه الا خیراً» در قبرستان برای گذاشتن جنازه ، من هم رفتم توی قبر کمک حاجینوروزعلی. در میان شیون و نالههایی که اطراف قبر را فرا گرفته بود جنازه خاله را در لحد گذاشتیم و قامت او که هنوز رسا بود و استوار به لحد سپردیم. خواستیم کمی خاک بریزند پایین که زیر صورت خاله باشد به حاجینوروزعلی گفتم صورت را باید باز کنی بگذاری روی خاک، صورت خاله را در
زیر آسمانی که پر از گرد و خاک بود به روی خاک لحد گذاشتیم. از میان زنها یک نفر با ناله مهر کوچکی که در جامهری سبز پارچهای مخملی بود و با گریه میگفت از کربلا برایش آورده به من داد و گذاشتم نزدیک صورتش، آخرین بار یک طرف صورت خاله را دیدم و از یک نفر که بالای قبر بود خواستم دستم را بگیرد و آمدم بالا…. در مراسم سوم هم عجیب بادی سرد میوزید و هوا هم مثل دلهای ما سرد و افسرده بود. همانطوری که در روز تشییع جنازه همچون دل ما پریشان، انگار با ما همدردی داشتند. مردم هم واقعاً همدردی داشتند، تشییع جنازهاش در عین حالی که در میان خاک و طوفان شلوغ بود مجالس روضه و ختم هم بسیار شلوغ بود. نه تنها بچههایش که همهمان احساس بی کس شدن داشتیم. غم مرگ مادرمان یک بار دیگر زنده شد. درخت تناوری بود که همهمان کمتر، بیشتر در سایهاش بودیم.
شیشه پنجره را باران شست
از دل ما اما… چه کسی نقش تو را خواهد شست
در هفتمین روز رفتنش
۹/۱۲/۸۷
مهدی جعفری نسب